دنیای سرگرمی

فقط چند دقیقه برای داشتن سرگرمی وقت بگذاریم


یک تیر و سه نشان

روزی یک مردی کار خوبی کرده بود، یه جنی بهش گفته بود که بخاطر این کار خوبی که انجام دادی برو فردا بیا و یه آرزو کن، اون رو برآورده میکنم. رفت پیش زنش بهش قضیه رو گفت، زنش گفت: میدونی که ما الان 16، 17 ساله که اجاقمون کوره. بهش بگو یه لطفی بکنه و از خدا بخواد یه بچه ای به ما بده.

رفت پیش مادرش و قضیه رو گفت و گفت که زنش چی میگه. مادرش گفت: مادر جان، من الان 40، 50 ساله نابینا هستم. به زنت بگو خدا به شما بچه میده. به جنه بگو که من چشم بده تا این چند روز باقی مونده دنیا رو بتونم همه جارو ببینم.

رفت پیش پدرش و گفت یه همچین قضیه ای هست و زنم اینو میگه، مادرم هم اینو میگه.پدرش گفت: والا بابا، خدا به شما اون بچه رو میده، مادرتم این چند روز دنیا کور بمونه، بقیه دنیا براش چیچیه؟!

من بیچاره رو بگو نه خونه ای دارم نه پولی دارم، بهش بگو یه پولی بهم بده.

هر چه فکر کرد که اولویت رو بدم به زنم، مادرم و یا پدرم. کدوم اهمیت بیشتری داره؟

نشست فکر کرد، فردا رفت به جنه گفت: آرزو دارم که مادرم بچمو توی گهواره ی پر از طلا ببینه.

لطفا برای حمایت از ما شارژ خود را از طریق بنر زیر تهیه کنید
نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: چهار شنبه 16 مرداد 1392برچسب:یک تیر و سه نشان, | موضوع: <-CategoryName-> |